- بی مغز (مَ)
مرکّب از: بی + مغز، که مغز ندارد. پوک. پوچ. (آنندراج)، میان تهی. کاواک:
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
سر میفراز تا کله داران
سرت بی مغز چون کله نکنند.
خاقانی.
آدمی را زبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیارلاف.
سعدی.
کس از سربزرگی نباشدبچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
- امثال:
پستۀ بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند. (یادداشت مؤلف)، رجوع به مغز شود.
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
سر میفراز تا کله داران
سرت بی مغز چون کله نکنند.
خاقانی.
آدمی را زبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیارلاف.
سعدی.
کس از سربزرگی نباشدبچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
- امثال:
پستۀ بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند. (یادداشت مؤلف)، رجوع به مغز شود.
